در وانفساي اين نظارت شوم
داشتم به اين فكر ميكردم كه با اين خبري كه فارس گذاشته، ديگر بايد از همين حالا خرماي انجمن صنفي روزنامهنگاران را سر خيابان كبكانيان خيرات كرد.
هي با خودم كاركردهاي منفي اين نهاد براي حاكميت را بر مي شمردم كه نهايت اين يكي و آْن يكي و در آخر ديدم كه اصلا سيستم حكومتي كه اين روزها در ايران حاكم است و شكر خدا نمي توان در هيچ قاعده سياسي آن را جاي داد، عجيب با موضوعي به نام تشكل، صنف و نهاد مخالف است و اين خواست حكومت هايي است كه دلشان مي خواهد بر جزييترين امور زندگي نظارت كنند.
در همين وانفسا ياد روزي افتادم كه براي گذراندن يك ساعت فرصت اضافه در ميدان تجريش پيش از آنكه روانه دارآباد شوم رفتم به امامزاده صالح تا فضاي عمومي امامزاده اي را از نزديك مشاهده كنم. بگذريم از نكته هاي جالبي كه آنجا در كمتر از يك ساعت اتفاق افتاد. خاطرم هست كه در همان فضاي معنوي كه اشك و ناله هم بر سر بود و ذكر و حال و هواي دعا، عناصر نظارتي بر رفتار افراد بيش از فضاهاي ديگر قابل مشاهده بود. از مدل نشستن، تا تذكر براي خوابيدن و نخوابيدن در كناره هاي ديوار امامزاده و حجاب دختركان جواني كه ميآمدند براي دعا و نحوه پخش شكلات و خرما به زائران و ....
خب حالا قاعده نظارت در اين سيستم برايم جا افتاده. كافي است كه مدادي از كيف در آوري و هم آنجا كه نشسته اي شروع كني به نوشتن مشاهداتت، چه مترو باشد ، چه مسجد سر خيابان و چه راسته خيابان.
آدمی خودش را در میان دست نوشته های مکتوبش سانسور می کند. گویی عادت کرده ایم به سرکوب مداوم خواسته ها و تمایلاتمان.