هابی نمی شود آخر
از تهران سردرد گرفته ام. تمام ویتامین های سی خانه را خورده ام. تصنیف همایون عجیب در سوگ مشکاتیان تلخ می نوازد. به احمد زیدآبادی، علی ملیحی و دیگر دوستان دربندم فکر می کنم. همایون تلخ می خواند و من دلم برای تمام آن روزهای به ظاهر آرام تنگ می شود. برای آنهایی که سالی شده هیچ سبزی و سبزنایی ندیده اند. عصر که می شود در فروشگاه شهروند محله مان آقای امین را می بینم. بعد از سلام و چاق سلامتی و از خانه نشینی های این روزها می گویم. می گوید خیلی قدیمی ترها هم نشسته اند توی خانه. باید روزنامه نگاری را کنار بگذاری و هابی ببینی اش. پاسخی ندارم. چه می شود کرد به سمت "کلیم کاشانی" حرکت می کنم. از شعرهایش خوشم می آمد وقتی دبیرستان ادبیات می خواندم. چه کسی فکرش را می کرد روزگاری ساکن کوی کلیم شوم. بگذریم. استاد امین این روزنامه نگاری را بگویید به کدام کناره ای بگذارم. که هرچه می چپانمش در این و سو و انسو عاقبت سرش از خورجینی بلند می شود. هابی که نمی شود اینطور شیطنت کند آخر.
آدمی خودش را در میان دست نوشته های مکتوبش سانسور می کند. گویی عادت کرده ایم به سرکوب مداوم خواسته ها و تمایلاتمان.