ايستاده بودم پشت چراغ طولاني كالج كه سبز شود. سبز نمي شد. صداي آقايي از پشت سر آمد كه  خانم حجاب تان مشكل دارد. فكر كردم كداميك از دوستان خبرنگار به تورم خورده كه زير باران شوخي‌اش گل كرده. خندان روي برگرداندم و ديدم آقاي ريشوي زشتي خيلي جدي از پشت سر به حجاب بنده گير داده. با آن مانتوي گشاد و شال بلند كه روانه روزنامه بودم. داد زدم سرش كه خفه شود. چشم‌هاش از حدقه درآمد. يك جمله ديگر كافي بود كه تمام آن دفتر و دستك را بكوبم توي سرش. چراغ سبز شد.