خاطرات کوتاه روزهای مدرسه

 

اینجا همش باید بریم سر کلاس. فاصله دو دقیقه ای هتل تا دانشگاه رو هر روز می دوم و همیشه هم ۵ دقیقه دیر می رسم که ثابت کنم یک ایرانی اصیل هستم. اینجا ارزو کردم کاش عرب بودیم . درکلاس همه با هم عربی صحبت می کنند و در ارایه درس ها هم وفتی در زبان انگلیسی می مونند عربی تلفظ می کنند و همه هم اوکی می دن. دچار درد  حسودی شدم به اعراب وقتی اینطوری خوب فرانسه و اسپانیایی صحبت می کنند.

زنجیره روزنامه های باقی مانده

 

 

تعداد روزنامه های زنجیره ای در حال افزایش استُ، از حسین شریعتمداری و دیگر دوستان در روزنامه های معتبر درخواست می شود به جمع تعداد هنگفت روزنامه های باقی مانده زنجیره ای بپیوندند چون بین خودمون بمونه ذات همه روزنامه های ایران زنجیره ای هست. و سپس يك روزنامه (كه متاسفانه عليرغم وابستگي به يك نهاد مهم و متاثر در ماههاي اخير به طور ويژه در مقام تضعيف دولت به حلقه روزنامه هاي زنجيره اي پيوسته است ) آن را منتشر كرده و فرداي آنروز روزنامه جمهوري اسلامي در ستون " جهت اطلاع " با همان جهت گيري فتنه جويانه ضمن انتشار خبر جهت دار كوشيده است تا با سوء استفاده از عدم اطلاع متدينين ، عواطف مومنين را تحريك نمايد.

چهار فصل ويوالدي در پاييز تهران

 

اول شبیه بهار است، شبيه يكي از شخصيت ها‌ي كارتون هايدي مي شوم، ول مي شوم در كمر كوه ها و براي خودم آواز مي خوانم، حالا صدايم هم بد است ، چه خيالي،  شبيه تابستان است، ياد آويزان شدنم  از ميله وسط اتوبوس ها مي افتم و عرق ريزان، يكي ديگر تصوير غوغاي آدم ها در چهار راه ولي عصر برايم مرور مي شود و ديگر مترو سواري يا اعمال شاقه.  پاييز، حسم خوب مي‌شود، كمتر غر مي‌زنم، منتظر بارانم، منتظر ابرها و رنگ ها، زمستان؛ منتظر دي ماه مي شوم، تولدم و كادوها . چهار فصل ويوالدي مجموعه اي است از چهار كنسرتو براي ويلن كه سال ۱۷۲۳ نوشته شده، هر يك از كنسرتوها از سه موومان تشكيل شده. چهار فصل براي اولين بار در ايران اجرا شد، خاچيك باباييان معركه بود، كلي هيجان زده شدم، اين ها كه نوشتم به هنگام اجراي هر فصل توي ذهنم مي آمد.

اندر نا امیدی بسیار امیدوارانه

گاهي دوست داري چيزي بنويسي و مفاهيمي توي ذهنت رژه مي رود. مدتي است كه دلم مي خواست چيزي بنويسم درباره دوست داشتن، تنهايي، فرديت و چيزهايي شبيه اين كه ذهنم را مشغول كرده و در جمله "مطلقا بايد تنها بود" متوقف شدم.
متن دست نوشته يكي از دوستان است كه نگارش و محتواي آن خيلي مرا ياد "ديالكتيك تنهايي" مي اندازد، كتابي كه فراوان دوستش مي دارم . هرگاه در جايي در فهم واژه‌اي مي‌مانم به دست مي‌گيرم تا كمي آرامم كند.
خيلي متن به دلم نشست، متن را ضميمه بخوانيد
هر دلبستگي به اين آسمان و اين زمين، ملال‌انگيز است؛ نااميدكننده است، جان تو را مي‌گيرد، نابودت مي‌كند. بايد نااميد بود تا به دلبستگي و اميدواري بزرگ خودت برسي؛ به جشن جاودانه‌ي درونت.
مطلقن باید نا امید بود / ا

حکایت ما و شما

 

 روي خط اخبار رهبري به وضعيت رسانه‌ها اعتراض دارد، آن ور خبر مي‌رسد كه شهروند امروز توقیف شد. .
باز هم فكر مي‌كنم به آدم‌هايي كه بيكار مي‌شوند. به وضعيت "مايي" كه روزنامه نگاريم و "شمايي" كه چوب خط تان انصافا ديگر پر است. تازه هول برم مي‌دارد كه اي بابا اين تازه اول راه است.دردي تلخ توي ذهنم مي‌پيچد به ايستادن سال‌هاي ديگر انديشه‌هاي اينچنين كه فكر مي‌كنم. شايد بايد هر چه زودتر رفت. شايدي كه به حتم نزديك مي‌شود، روز به روز.  


 

سوال هاي تمام نشدني مسعود

 

مسعود پرسيد تفاوت بين حضور و وجود چيه؟
حوصله جواب دادن نداشتم  و با يك جملاتي سمبل كردم و بعد او با لحن همواره پدرانه‌اش ادامه داد. آدم هاي زيادي در پيرامون ما حضور دارند. اما نفس وجود، اعتباري بيشتر از حضور صرف است.براي فردي كه كنارت وجود دارد حس داري، دغدغه داري ، نگراني  و براي آدم هايي كه كنارت صرفا حضور دارند آنقدرها ذهنت را درگير نمي‌كني.به گمانم وجود يافتن آدم ها اتفاقي دو جانبه است كه بايد كلي وقت صرف كرد براي ايجاد آن. اما گاهي وجود قد نمي‌دهد و  آدمي بايد به همان حضور اكتفا كند. يعني در فرآيند دسترسي به وجود گاهي آدم در پله حضور افراد پيرامون توقف مي كند. 
اين روزها دارم به آدم‌هايي فكر مي‌كنم كه در كنارم حاضراند و آدم‌هايي كه در كنارم وجود دارند. چه كم اند وجود ها و چه بسيار اند حضورها.

نان "گاتا" زیر باران

 

حوصله نوشتنم نيست. نمي آيد. نمي‌دانم چرا. شلوغ است روزها. به خودت كه مي‌آيي شب شده و بعد دوباره روز و بعد ...

 آهسته از كنار باران رد می شوم، پاييز هم که رنگ رفتن به خود گرفته.روزهای الکی شلوغ. هي دلم مي‌خواهد مكث كنم و باز هي مي‌زنم روي پدال گاز. كنار "لرد" متوقف مي‌شوم ، گاتا مي‌گيرم و در نم نم باران نان ارمني مي خورم و فكر مي كنم كه اي كاش شيريني فروش بودم. در همين "لرد" سر ويلا.

سيم آخر حالگيري رفقا

 

۱_ رفتم كه مثلا به سخنراني‌ها برسم، دوستان ادواري حسابي كتك خورده بودند، هيچ كاريش نمي‌شد كرد، برنامه سخنراني‌ها لغو شده بود، آقاي حجار و شيرين خانم عبادي نبايد سخنراني مي‌‌كردند، همه بچه‌ها پرت و پلا بوند، بعد هم پياده گز كرديم تا سر طالقاني، بيچاره عباس عبدي كنار خيابان ايستاده بود و حتما به يادداشتي ديگر فكر مي‌انديشيد، كريم ارغنده پور، محمدرضا خاتمي، مرتضا مرديها و آدمها و آدمها  هي مدام جلو چشمم پراكنده مي‌شدند، پراكنده‌شان مي‌كردند.
2_ صداي سوسن كلي غم دارد، اين بار هم ممنوع الخروجش كرده اند،براي نشست بومي‌گزيني ادوار دعوتش مي‌كنم و هيچ دل و داغ خوشي ندارد، خانه اش را تفتيش كرده‌اند و اوضاع ....
3_پرستو اللهياري از آن بچه هاي پرتلاش و پرسكوت كمپين است كه هميشه هست و حضور دارد، ريخته اند خانه اش و سي دي و هارد و عكس و كتاب و ....

و ما همچنان دوره مي كنيم شب را و روز را ،  هنوز را 

 

و همچنان هاله‌های نور

 

گاهي اوقات وارد كوپه قطار كه مي‌شوم به سرعت روي سر آدم ها با مداد زرد هاله نور مي‌كشم. خودشان خيلي اصرار دارند و این را درست وقتی که ده دقیقه از اولین دیالوگشان می گذرد می‌فهمم. مسئله  اين نيست كه آقاي رييس جمهور گفته باشد كه هاله نور روي سرش هست يا  نيست، غالب مردم ما دست كم در اين راه تهران _ مشهد  كه چپيده اند در كوپه هاي تنگ و نمور روي سر شان هاله نور هست، يا روي سر خودشان يا كسان ديگر و  اين از همه بدتر است. هنوز مي‌گويم خدا پدرت را بيامرزد نيماي يوشيج كه با آن "كندوهاي شكسته" ات در نوجواني ما را از اين بيچارگي‌ها رهاندي در قلب هاله‌هاي نور خراسان.